تلخ و شیرین
توسط
در تاریخ August 29th, 2013 در ساعت 22:34 (919 نمایش)
سلام به همگی
داستانی که امروز پیش اومد و میخوام تعریف کنم نیاز به یه مقدمه داره که باید بگم.پیشاپیش از طولانی شدن بلاگ عذر میخوام :دی
چند ماه پیش که تفرش بودیم رفیق یکی از رفیقامون (به نام کوشا) اومد تفرش پیش رفیقش.بعدش اومدن پیش ما و کلی خوش گذروندیم و یهو تصمیم گرفتیم نصف شب پاشیم بریم شمال. خلاصه 2 تا ماشین شدیم و رفتیم.من تو ماشین کوشا بودم. تو مسیر همه خوابیدن منم دیدم این بنده خدا هم داره خوابش میبره و از ترس جونم بیدار موندم و از در و دیوار باهاش حرف زدم تا خوابش نبره یه وقت :دی
رسیدیم شمال و نزدیک 2 روز اونجا بودیم و برگشتیم. کلا تو مسیر هم چند بار نزدیک بود به فنا بریم (دست فرمونش اصلا تعریفی نداشت)
به هر حال اون مسافرت تموم شد
گذشت و رسید به دیروز که یهو رفیقم اس داد که کوشا فوت کرده!
من هاج و واج مونده بودم. کلا اعصابم داغون بود از دیروز
گفتم کوشا با اون رانندگی حتما تصادف کرده دیگه
گفتن امروز تشییع جنازشه.من و 3 تا دیگه از بچه ها صبح رفتیم بهشت زهرا
زنگ زدیم به اون کسی که خبر رو داده بود به رفیقم و اونم به ما خبر داده بود.گفت ما داریم از غسال خونه میایم
ما همچنان تو بهت وایساده بودیم تا بیان
خلاصه کم کم عزادارا اومدن.من داداش کوشا رو دیدم اول
بعدش خواهرش رو دیدم بعدش که یه پسره دستشو گرفته داره میاد
خشکم زد
گفتم ممد، کوشا داداش دو قلو داشت
دیدم ممد همینجوری داره نگاه میکنه
اصلا اون لحظه توصیف کردنی نیست
بعد چند لحظه به خودمون اومدیم و دیدیم این خود کوشاست
بله آقا کوشا زنده و سالم بود
حالا کی فوت کرده بود؟ باباش
برگردیم به اون تماسی که با رفیقم گرفته شد
یکی از بچه ها زنگ میزنه به ممد میگه آقا اصلا دوست ندارم این خبرو بدم.میدونم حالت گرفته میشه.آقای کوشا مرده ...
حالا ممد چی شنیده؟ آقا (همون حاجی،عمو،داداش)، کوشا مرده
اون ی رو نشنیده
هیچی دیگه، از یه طرف خوشحال که کوشا زندست از یه طرف ناراحت که باباش فوت کرده
ولی اون حسی که داشتم وقتی دیدمش یه چیز عجیب غریب بود.تا حالا همچین حسیو تجربه نکرده بودم
پ.ن: به بابا بگید بابا نه آقا که این داستانا پیش نیاد19 پسندیدن