بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر
توسط
در تاریخ October 18th, 2014 در ساعت 16:41 (9683 نمایش)
سلام به همگی
قرار بود یه غیبت صغری داشته باشم که یهو متصل شد به غیبت کبری و اینجوری شد که نمیدونم چند وقته نبودم کلا
همش تقصیر این سربازیه که معلوم نیست از کجا یهو آوار شد رو سر ما
اومدم یه شرح مختصر از وقایع این چند وقته بدم و احتمالا فعلا باشم
دوره آموزشی که 05 کرمان بودم و اینو از قبل میدونستید.بعدشم دوره کد 02 پرندک بودم که یادم نمیاد اینو گفته باشم،شایدم گفتم
مهمترین قسمتش اونجایی بود که 2 ماه دوره کد هم تموم شد و امریه یگان اومد و روش نوشته شده بود تیپ 123 مستقل تکاور شهید سرلشگر آبشناسان
این تیپ و همینطور تیپ 223 تکاور قبلا با همدیگه لشگر 23 تکاور رو تشکیل میدادن ولی چند وقت پیش مستقل شدن.اما هنوز مقرشون همونجایی که قبلا بوده هست یعنی پرندک
روز 14 تیر باید خودمو اونجا معرفی میکردم.وارد که شدم یکی از سربازا ازم پرسید کدوم تیپ افتادی گفتم 123 گفت ... پارستگفتم چرا گفت باید بری منطقه
گفتم لابد چرت میگه.خلاصه رفتم اونجایی که باید خودمو معرفی میکردم و متوجه شدم نه تنها اون بنده خدا چرت نمیگفت بلکه همین امروز هم باید پا شم برم
خلاصه دچار یاس در تمام بنیان های زندگیم شدم
چندتا از بچه ها اینو شنیدن گفتن ما قید سربازی رو میزنیم و زدن و فرار
من هم به همراه 2تا دیگه از بچه ها همون شب راهی کرمانشاه شدیم تا از اونجا بریم جایی که باید
رفتیم اونجا و یه شب موندیم و امیر اومد و ما رو تقسیم کرد.
منتظر شدم تا یه ماشین بیاد ما رو ببره به گردانی که تقسیم شده بودیم
یه دره مانندی بود که چندتا ساختمون خرابه باقیمونده از جنگ داشت بدون آب و برق (روزای خوب داشت شروع میشد)
اینا یه ماهی بود که اونجا بودن.ما هم چند روز اونجا موندیم و تصمیم بر این شد که منتقل شن یه جای دیگه
یه سوله ای بود.رفتیم جاگیر شدیم
اونجا برق داشت و یه شیر آب
دیگه حسش نیست از سختیاش بگم ولی سختی اصلیش هوای وحشتناک گرمش بود (فکر کنم زیر 50 نیومد اصلا) و اینکه همیشه اسلحه و مهمات همراهمون بود به خاطر خطر داعش و یه گروه دیگه
اونایی که سربازی رفتن میدونن آدم پیر میشه وقتی مسئولیت اسلحه و مهمات همیشه رو شونش باشه
من تقریبا حتی یه شب هم راحت نخوابیدم
یکم که گذشت تقریبا دیگه نمیخوابیدم کلا.شبا تا 2 3 بیدار بودم ساعت 5 هم که بیداری بود
من سیستم دایورت رو اتخاذ کرده بودم که بتونم تحمل کنم ولی اکثر بچه های لیسانس و فوق لیسانسی که اومده بودن اونجا افسردگی گرفته بودن (بچه های با سن کمتر چون زیاد نمیفهمیدن راحت تر میگذروندن :دی)
خلاصه گذشت و گذشت تا اینکه نتایج ارشد اعلام شد و قبول شدم با اینکه اصلا فکرشو نمیکردم
موندم بین دو راهی که بیام یا بمونم ولی یه سری شرایط بیرونی ایجاب میکرد که بیام
اگه طولانی شد ببخشید.خلاصه ترین حالتی بود که میشد بگم
حال بیشتر توضیح دادن رو هم نداشتم ولی اگه واسه کسی سوالی پیش اومد بپرسه، جواب میدم احتمالا
همین دیگه15 پسندیدن