
زمین شناسی
با سلام خدمت دوستان عزیز ترفندستانی
سعی دارم در این وبلاگ رشته خودم رو بیشتر معرفی کنم و دربارش توضیح بدم و تاجایی که میتونم اطلاعاتی در مورد پدیده های زمین شناسی و همچنین آموزشی در مورد برخی نرم افزارها بدم
سعی دارم در این وبلاگ رشته خودم رو بیشتر معرفی کنم و دربارش توضیح بدم و تاجایی که میتونم اطلاعاتی در مورد پدیده های زمین شناسی و همچنین آموزشی در مورد برخی نرم افزارها بدم
شعری زیبا....
توسط
در تاریخ January 1st, 2016 در ساعت 14:35 (2996 نمایش)
سلام
این متن زیبا مربوط میشه به وبلاگ دوران کارشناسیمون که امروز دیدم و گفتم اینجا بذارم
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:بچه ها تنبل و بد اخلاقنددست کم میگیرند
درس ومشق خود را…باید امروز یکی را بزنم، اخم کنمو نخندم اصلاتا بترسند از منو حسابی ببرند…خط کشی آوردم،درهوا چرخاندم...چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطیدمشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بودبر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...خوب، گیر آوردم !!!صید در دام افتادو به چنگ آمد زود...دفتر مشق حسن گم شده بوداین طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشتتو کجایی بچه؟؟؟بله آقا، اینجاهمچنان می لرزید...” پاک تنبل شده ای بچه بد ”" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنماو تقلا می کردچون نگاهش کردمناله سختی کرد...گوشه ی صورت او قرمز شدهق هقی کردو سپس ساکت شد...همچنان می گریید...مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شدزیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بودغرق در شرم و خجالت گشتمجای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بودسرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدمکه حسن با پدرش، و یکی مرد دگرسوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم منتا که حرفی بزنندشکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودمپدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟گفت : این خنگ خداوقتی از مدرسه برمی گشتهبه زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کردهقصه ای ساخته استزیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده استدرد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودملیک آن کودک خرد وکوچکاین چنین درس بزرگی می دادبی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودماو چه اندازه بزرگبه پدر نیز نگفتآنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستممن از آن روز معلم شده ام ….او به من یاد بداد درس زیبایی را...که به هنگامه ی خشمنه به دل تصمیمینه به لب دستورینه کنم تنبیهی***یا چرا اصلا من
عصبانی باشمبا محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...با خشونت هرگز...با خشونت هرگز...7 پسندیدن