chio

درود
دوستان عزیزم میخام یه داستان پند اموز براتون نقل کنم
تا یکم با دید باز تر نسبت به مسایلی که تو زندگیمون اتفاق می افته نگاه کنیم
روزی در یکی از شهر های کوچک یکی از ایالت های امریکا پیر مرد سرخپوستی زندگی میکرد که یک اسب اصیل از نژاد سرخ پوست داشت
همه به داشتن اون غبطه میخوردن
روزی این اسب رفت
مردم به پیر مرد میگفتند: حیف اسب اصیلی بود خیلی با ارزش بود واقعا حیف شد
پیرمرد در جواب میگفت: " کی میدونه ، خوب یا بد!"
بعد یه ماه اسب پیر مرد برگشت اما به همراه یه گله اسب نژاد سرخپوست

مردم به پیر مرد میگفتند: خوشبحالت عجب شانسی داری الان ثروتمند شدی
پیرمرد در جواب میگفت: " کی میدونه ، خوب یا بد!"


روزی پسر پیر مرد برای رام کردن یکی از اون اسبهای وحشی بر شت اسب نشست و بعد از کمی تقلا بزمین خورد و پایش جوری شکست که مجبور شد تا اخر عمر با عصا راه برود
مردم به پیر مرد میگفتند: چه بد شانس! پای پسرت بخاطر ان اسبهای وحشی برای همیشه از دست رفت
پیرمرد در جواب میگفت: " کی میدونه ، خوب یا بد!"
بعد مدتی جنگی در گرفت" جنگ داخلی امریکا" از طرف ارتش تمامی مردها و پسر ها را به اجبار به جنگ بردند. پسر پیر مرد بخاطر پایش در شهر ماند
مردم به پیر مرد میگفتند: عجب شانسی داره پسرت همه مردان و پسران ما بجنگ رفتند. شاید هرگز بر نگردند! خوشبحالت که پسرت پیشت هست
پیرمرد در جواب میگفت: " کی میدونه ، خوب یا بد!"


واقعا چه کسی میتونه بگه که این اتفاقی که براش می افته نتیجش خوبه یا بد
این داستاد حکایت از انسانی داره که واقعا حقیقت رو در زندگی درک کرده و هیچ اتفاقی برایش خوب یا بد نبود

انسان وقتی با هستی یکی بشه خوبی و بدی معنایی دیگر نخواهند داشت و همه اتفاقها میشه چرخه هستی، چیزی که باید باشه
امیدوارم بدرد بخور بوده باشه

پ ن :
خوب یا بد! زندگی میگذره ، پس سخت نگیر و شادمانه زندگی کن

6 پسندیدن

mohsen3672, foofool, Hamed 2000, keivan98, bato, reyhan0097 ‌