نقاشی های کودکی
توسط
در تاریخ April 27th, 2012 در ساعت 00:28 (1211 نمایش)
سلام
موضوعی برای بلاگ زدن نداشتیم یک مدت ، بنابراین پستی نزدیم. چون حداقل به ما یکی که وحی مُنزل نشده که باید حتماً از سهمیه 2 پست در روز استفاده کنیم.
و همچنان وبلاگها کپی - پیستی هستند
چرا 10 دیقه برای نوشتن یک پست بلاگ صرف نمیکنیم؟ باور کنید 1 پست بلاگ که از خودتون نوشتید ، بهتر از 10 تا پست بلاگ کپی-پیستی هست. "لذتی که در خودنویسی است در کپی پیست نیست." باورتون میشه من این پست بلاگم رو شاید بیشتر از 10 بار خونده باشم؟ فکر میکردم خیلی از خود راضی هستم که اینطور از پست بلاگهای خودم خوشم میاد ! ولی یه روز یکی از دوستان قدیمی ترفندستانی اتفاقی ما رو دید و گفت که همچنان پست بلاگهای قدیمی ما رو میخونه و لذت میبره. شاید من اینو نباید خودم برای شما تعریف میکردم چون شکل خوبی نداره. ولی خب لازم دیدم تجربه ای رو که شاید خیلی از شماها ازش بیخبر هستید (شاید بخاطر افراط در کپی-پیست و دور شدن از حقیقت الهی :دی) رو با خبر کنم.
----------------------------------------
(کسری یه تگ اضافه کرده بودی که یه خط افقی سراسری میکشید ، چی بود؟ :دی خیلی سخته حفظم نمیشه اصن)
حالا از این موضوعات که بگذریم میرسیم به موضوع اصلی این پست بلاگ. همونطور که گفتم ، هیچ چیزی که بدرد شما بخوره در حال حاضر توی مغزم نبود که تعریف کنم. ولی به جای کپی پیست ، یکم بیشتر فکر کردم و دیدم چطوره نقاشی های بچگیام رو بذارم اینجا؟
بخاطر همین رفتم نقاشیها رو از کمد آوردم بیرون (تقریباً 90% نقاشیهای دوران کودکیم رو نگه داشتم :خنده سید حسن نصرالهی: ) یکی یکی نگاه کردم. تقریباً همشون مال سنین 6 تا 9 سالگی هستن.
یکیشون که عجیب برام خنده دار بود این نقاشی بود که یادم هم نمیاد ایده ش رو از روی چی برداشتم ولی فکر کنم همینجوری کشیدمش و محیطش و شخصیت هاش کاملاً fictional هستن و هرگونه شباهت به افراد آشنا کاملاً غیر عمدی ست :دی
جالبه که اصلاً هم این نقاشی رو این همه مدت ندیده بودم. من عاشق اون آدمهایی هستم که ماشین از روشون رد شده ورق شدن روی زمین . من عاشق اون مرد عرب دشداشه پوش در حال عبور از روی خط عابر پیاده هستم. من عاشق اون آدمی هستم که داره کار بی تربیتی میکنه و اونی که کنارش دستاشو برده بالا. من عاشق اون بچه ی در حال لی لی کردن هستن و عاشق اون چهارخونه هایی که روی زمین بصورت کاملاً پرسپکتیو کشیدم! من عاشق اون راننده ی ماشین هستم که اندازه ی تایر ماشینشه! من عاشق اون گربه ی داغون هستم که فکر کنم برق گرفته ش یا افتاده توی جوب آب کنارش. من عاشق اون جاده ی به ظاهر ناتمام هستم(همون جاده ای که مرد عرب داره از روش رد میشه) که بطور ناگهانی رفته توی جدول! من عاشق اون طاق نصرتهای متوالی که سازه ای شبیه 33 پُل هستن، هستم. (واقعاً نمیدونم چیه ، اون آپارتمان چیه از زیرش معلومه؟!)
این نقاشی رو خیلی خوب خاطرم هست. یکی از محبوبترین نقاشیهایی بود که دوستش داشتم. همیشه نقاشیهایی که توشون بچه ی حیوانات بود رو دوست داشتم. این خیلی خوب از آب در اومد.
این یکی رو صرفاً بخاطر اون عبارات انگلیسی بالاش عکس گرفتم. انگلیسی ها رو خواهرم برام مینوشت چون ما اون موقع سوات انگلیسی نداشتیم که. امکانات نبود که. همینطوری با سختی بزرگ شدیم. (البته 2 سال بعدش وقتی کلاس چهارم بودم بابام انگلیسی رو شروع کرد بهم یاد داد ، همچنان مدیونشیم بخاطر اینکار).راستی بنظرتون بابای گنجشگا با اون طرز شیرجه رفتنش چقدر احتمال داره محکم با لونه و بچه و زنش برخورد نکنه؟ من میگم یک فریم بعد از این عکس ، همه ی بچه ها مُردن و تخم شکسته و مادره هم سقط میکنه :دی
این رو هم درست یادمه. یه کتاب داستان بزرگ داشتم که جلد آبی (یا قرمز) داشت و این عکس روش بود. چقدر اون چنگال توی دست گرگ جالبه. گرگ خودش چنگ داره چنگال برا چیشه. شلوار برمودا هم همین گرگه مُد کرد کثافتِ آشغالِ غرب زده :دی اگر شلوار چسبون نمیپوشید الان وضع جامعه ما این نبود و هیچکس گرسنه نبود و آرامش خاطر داشتیم و عشق توی زندگیمون موج میزد!0 پسندیدن