هویجوری
توسط
در تاریخ August 19th, 2012 در ساعت 01:01 (812 نمایش)
سلام به همه حتی بچه های توی خونه حتی بچه های توی کوچه حتی اون بچه هایی که مثه ما دارن میرن توی دهه ی سوم زندگیشون حتی اون بچه هایی که دیگه بچه نیستن (مثلاً اسی :دی). خلاصه سلام به همه ی بچه ها ، مخصوصاً بچه های توی خونه و بچه های توی کوچه و بچه هایی که وارد دهه سوم زندگیشون میشن یه چند وقت دیگه و بچه هایی که دیگه بچه نیستن (مثلاً مسی :دی)
هــــیچ ایده ای برای بلاگ زدن نداشتم ولی هوس کرده بودم. لذا تصمیم گرفتم شروع کنم به نوشتن و حال و احوال پرسی تا یه چیزی یادم بیاد. همین الان یادم اومد !
دیروز رفتم یه جایی توی یه مراسم ، شام یه کباب برگ خوشمزه بود. همه ی غذا رو خوردم و داشتم واسه خودم توی معده م بندری میزدم و حال میکردم که "به به چه غذای لذیتی بود" که یهو یک فروند تعارف ایرانی رو سرم خراب شد و از دور دیدم که یه چنگال حاوی 18 پیمانه کباب داره به سمت بشقابم میاد ، تا ما دست بردیم که رد کنیم و لب بزنیم که "نــــه من خیلی خوردم مرسی تعارف نمیکنم بخوام خودم برمیدارم..." متاسفانه دیر عمل کردیم و کباب توی پشقابمون فرود اومد و خلبانش هم اصلاً زیر بار نمیرفت که بلندش کنه. از اون طرف هم معده هی فرمان میداد که "ورودی جدید نمیپذیریم". نصف کباب رو بعد از 5 دقیقه تقلا تونستیم بخوریم ولی دیگه واقعاً بعضی وقتا احساس تهوع میکردم و میخواستم بیارم بالا. آخه معده پُر شده بود ، دیگه کبابا بالاجبار کُل مسیر معده تا خرخره رو صف گرفته بودن. اون نصفه ی بقیه کباب رو واقعاً دیگه نمیتونستم بخورم و شخص متعارف (در زبان فارسی به کسیکه میگویند که کباب تعارف میکند) هم جلومون نشسته بود و نمیشد هیچ جوره دورش زد. منتظر بودم شاید فرجی بشه ، شاید کسی با سر بخوره زمین من یه لحظه کباب رو بندازم توی جیبم طرف فکر کنه خوردمش. خوشبختانه مراسم کوتاه بود و شانسی که آوردیم عده زیادی هجوم آوردن برای سلام احوالپرسی با شخص متعارف و ما هم کم کم خودمون رو از میز جدا کردیم انگار اصلاً اون بشقاب مال ما نبوده هیچ! خلاصه بخیر گذشت.
حالا این خاطره رو ولش کن. توی همون مراسم یه نفر بود آشنا شدم باهاش خیلی شبیه حمزه بود. هم رفتارش هم قیافش. این هی حرف میزد ما خیره میشدیم و عشق میکردیم :دی "تا تو نگاه میکنی کار من آه کردن است" و این حرفا :دی حالا نمیدونم برادر حمزه بود کی بود این خلاصه خاطرات شمال که با حمزه رفتیم رو زنده کرد (سال 82)
خیلی بلاگ مزخرفی بود میدونم. اصن هیچ نظمی نداشت و حرفهام قاطی پاتی بود. فشار اتمسفره دیگه. 5^10 پاسکال ، فشار کمی نیستا.
نکته آخر اینکه آدمها هر روز غیر قابل پیشبینی تر از قبل میشن. هنوز گلومون از فریادهایی که بعد از گل زدنهاش میکشیدیم درد میکنه ؛ روبــــیــــن فــــــن پــــرسی...0 پسندیدن