توهم
توسط
در تاریخ November 17th, 2013 در ساعت 01:30 (974 نمایش)
به نام خدا هستم. امشب خوابمون میومد ولی قبلش احساس کردم باید کمی بنویسم اگه اینکارو نکنم احساس ناخوبی بهم دست میده.
ولی نمیدونم چی بنویسم بذارید این خاطره رو بگم بعدش بینم چی دستم میاد که بنویسم:
یه بار یکی از اقوام اومده بود خونمون، سوییچ ماشین رو داد که برم پایین از توی ماشینش یه چیزی رو بیارم. آقا ما رفتیم پایین و - دقیقا یادم نیست درب ماشین خودش باز بود یا کلید انداختم بازش کردم - رفتیم داخل ماشین و کلی جستجو کردیم و هیچ نیافیتم. خلاصه خسته و مستاصل برگشتیم بالا، رو به فامیل فرمودیم که "این چیزه که نبودش!!" و فامیل خودش شخصاً به پایین رهسپار شد و ما هم پشت سرش. ما همینطور پشت سرش بودیم که یهو دیدم رفت سمت ماشین اونوری!! آقا ما اومدیم بگیم ماشینو اشتباهی گرفتی این یکیه ماشینت :دی که ناگهان متوجه سوتی خود شده و نعره ی خفیفی هم زدیم؛آری، اشتباهی وارد ماشین شخص دیگری شده بودم و شانس آوردیم که صاحاب ماشین همون لحظه از راه نرسیده بود که پوستمان را بکند (کلید اسرار).
درضمن اون "چیزه" الان یادم اومد سبزی خورشتی بود. نامردین اگه فکر کردید هروئین بود.
عه اسفتن هاکینگ اومد یادم :دی
ایشون گفتن:
I regard the brain as a computer which will stop working when its components fail. There is no heaven or afterlife for broken down computers; that is a fairy story for people afraid of the dark.
که ما ترجمه ش نمیکنیم که نمازو به عربی خوندن ثوابه. و اینکه عامو داره نگا میکنه، اخه، جیزه.
در مورد این اظهار نظر آقای هاکینگ، شاید بعضیا بگن که مغز خیلی پیچیده تر از این حرفاست و پس این احساس های درونی ما چین؟ این حس تعلق که بعضیامون احساس میکنیم چیه؟ عشق و نفرت چی میشه پس؟ .... ؟
در جواب میشه مغزو یک کامپیوتر شیمیایی دونست.یعنی اینکه به جای اینکه مثل PC بیشتر مکانیکی و الکترونیکی باشه، با فعل و انفعالات شیمیایی سر و کار داره. و البته الکتریکی هم هست. چون مغز دستورها رو با استفاده از پالسهای الکتریکی به بخشهای مختلف سیستم بدن میرسونه. حالا اینکه نتونید تصور کنید که تمام احساسات ما، از همین کامپیوتر شیمیایی ای نشات میگیره بحث دیگه ای هست. شما یک چوب بگیر بکن توی مغزت، یهو میبینی که تمام عشق های زندگیت، درجات الهی که کسب کردی و خصوصیات خوبی که توی خودت پرورش دادی تبدیل به هیچ میشه و تو ناگهان تبدیل به گوشت بی مصرف میشی. یه روش درمانی قدیمی افسردگی (اگر اشتباه نکنم) این بود که از پشت حدقه ی چشم یک چوب فرو میکردن توی مغز و یک بخش خاص از مغزو دستکاری میکردن، وقتی عملیات تموم میشد اون آدم دیگه افسرده نبود! وقتی میشه همچین کاری کرد چرا نشه جای عشق و نفرت و شیطان و خدا رو هم عوض کرد؟! در این مورد حرف خیلی زیاد دارم ولی فرصت و امکانش نیست.
الان دارم یاد فیلم The Truman Show میوفتم. شاید ماها عروسک خیمه شب بازی هستیم. شاید یک سازمانی اون بیرون بیرونا وجود داره که داره مغز همه ی ماها رو کنترل میکنه. شاید این آسمونی که ما میبینیم عمقی نداره و یه دیوار نقاشی شده ی ساختگیه برای گول زدن ما! بدم میاد از این حرفام چون احساس میکنم منم طرفدار "تئوری توطئه" شدم! به هر حال، من که فعلا نمیتونم تا ته آسمونو برم تا ببینیم که اونجا دیواره یا نه، پس زندگی رو همینطوری که میبینم باور میکنم و احتمالات رو نادیده میگیرم چون میشه بینهایت احتمال آورد و همشون هم درست از آب در بیان. یک جمله ای بود که میگفت ماهی تا وقتی که صید نشده نمیدونه بیرون از آب هم جهانی وجود داره. خب ندونه به درک :دی چیزی رو از دست نداده ، عذرش هم به جاست و از محکومیت مبراست چون وسیله ی شناخت دنیای بیرون بهش داده نشده.
17 پسندیدن