پولهای جادویی (قسمت ششم)
توسط
در تاریخ March 27th, 2016 در ساعت 04:53 (1181 نمایش)
آنچه گذشت:
در قسمتهای قبل خواندیم که در کلاس مقداری پول پیدا کردم. در همین حال بود که یکی از دوستانم را دیدم و در پارک با هم همصحبت شدیم. وقتی ازش جدا شدم توی پارک چشمم به شخصی افتاد. اون کسی بود که از گذشته میآمد: «مهتاب»...
و اینک ادامهی ماجرا:
آقای مودّت استاد کلاس بود. مردی در آستانهی شصت سالگی. اما سر حال و قبراق. میگفت شما باید فراموش کنید که چرا به این کلاس آمدهاید. باید فراموش کنید که چرا اینجا هستید. باید چیزی که بعد از آن پیدا میکنید را به یاد بیاورید. اما من جلسهی اول پولهایم را گم کرده بودم. و قبلتر از آن خودم را گم کرده بودم و حتی قبلتر از آن هم مهتاب را گم کرده بودم. نمیتوانستم به این راحتی چیزها را فراموش کنم و پیدا کنم. مودّت خیلی زود این فهمید. شاید به خاطر همین بود که در ابتدا با من مهربانتر از بقیه بود. میگفت هر انسانی یک شکلی دارد. یکی مربع است. یکی مستطیل. تو اما تو شکلی شدهای که اسمی ندارد. باید زودتر برای این شکل خود اسمی پیدا کنی. شاید این خیالات سمجی که دورم را مثل دایره گرفته بود را میگفت. یا شاید چهاردیواری که در آن سر میکردم را. نمیدانم. اما هر چه بود مودت بیشتر از من میدانست. این را نخستین بار وقتی به خانهاش برای شام دعوتم کرد بیشتر فهمیدم...
- خسرو؟
اسمم را که صدا زد، تازه به خودم آمدم. خودش بود. مهتاب بود. طنین تکرار نامم از دهانش در سرم میپیچید. درد کشندهای در معدهام لول خورد. با صدایی که بیشباهت به صدای خودم بود گفتم:
- سلام
ادامهی ماجرا به زودی در پستهای بعدی...
مطالعهی قسمتهای قبلی این داستان در اینجا.
12 پسندیدن