منطقی در پشت دل_10
توسط
در تاریخ November 18th, 2013 در ساعت 22:19 (503 نمایش)
سلام
عمرا داستانو بیاد داشته باشید
آنچه گذشت
------------------------------
از قسمت قبل:
وقتی رسیدیم به حوالی شهرشون، تماس گرفتن که خونه نیستن و تو ویلای اطراف شهرن! آدرسو دادن .
وقتی رسیدیم اونجا...
===============================================
تمام تصورات ذهنی ای که از وضع مالیشون داشتم بهم ریخت.
من که تا قبلش یه کمی نگران این بودم که وضع مالیشون بهانه نده دست خانواده م
حالا به وضح میدیدم که ما باید جلوشون لنگی بزرگ پهن کنیم!
دختری که به اون سادگی میگشت، یه بچه میلیونر به تمام معنا بود
دختر بزرگترین آهن فروش شهر، که یه خانواده بزرگ داشت با چهار تا داداش که همه شونم تو همین شغل بودن
از صمیمیت و روی باز خانوداه ش یه مقدار جا خوردم، خیلی گرم و صمیمی و بی آلایش
دور هم نشستیم و یه مقدار صحبت و گپ و گفت های مرسوم و ...
جلسه اول بود و خانواده ها سعی در شناختن همدیگه داشتن
اما تو همون جلسه پدرش خیلی رسمی گفت که من مشکلی ندارم، هر چی که نظر دخترم باشه
دخترشم که بهله
قرار شد هر دو خانواده فکراشونو بکنن و بعد قرار جلسه ی بعدی رو بزارن
وقتی در اومدیم و سوار ماشین شدیم، شروع صحبت پدر و مادرم نشونه های خوبی نداشت
با گفتن این جملات که ...
(... ادامه دارد)
===============================================
پینوشت: فحش نده عاغا جان، حسش نبود دیگه، اگه اذیت کنید یهو دیدی قسمت بعدی رو دادم بچه م بنویسه:دی دیگه خود دانید
9 پسندیدن