داغترین بلاگ من
توسط
در تاریخ November 26th, 2013 در ساعت 18:39 (1381 نمایش)
هی امروز و فردا میکردم ، اما اخرش قرار شد امروز غروب (همین الاناااا) برم مسافرتی کوتاه و ...
ظهر مادرم گفت کی میری؟
گفتم غروب
گفتن حتما؟
گفتم اره ان شاءالله
گفت پس ما شام سیرابی میزاریما!
گفتم باشه پس بزار
غروب شد (دقایقی پیش) بعد هوای یه مقدار زیاد سرده و یه کم حدود یه ربع / بیست دقیقه ای از ساعت مد نظرم گذشت
گفتم چه کاریه! فردا ظهر میرم که هم روزه روشنه و کم خطرتره، هم هوا گرمتره
بعد رفتم تو اشپزخونه، از بوی سیرابی داشتم بیهوش میشدم
چپیدم تو اتاقم
یهو گشنگی وحشتناکی اومد سراغم و تمام غذاهای چرب و چیل و اممممم به به اومد تو ذهن و هوسم
داد میزنم از تو اتاق که من گشنمه
مادرم میگه چیه
میگم بستنی داریم؟
میگه چی؟
-بستنی داریم؟
- نع ،حالا بستنی میخوای چیکار؟
- گشنمهههههه
-نوشمک داریم ولی بستنی نع(من)
- باشه همونو بده
- لازم نکرده، کی الان نوشمک میخوره(من)
-کباب میخوام، پیتزا میخوام، ساندویچ ...
- چیییییییییییییی؟ بیا بیرون بینم چی میگی
- رفتم بیرون میگم اینو میخوام، اونو میخوام ، اونیکی رو میخوام...
مادرم بهم نگاه میکنه(اصلا عاقل اندر در سفیه/صفیه؟...؟ نبودا! )
میگه الان به نظرت کباب از کجا بیارم؟!
میگم نمیدونم و خیلی بچگانه و با نیشی باز و ادا و اطوار میگم کبااااااب ، جوجه ....
میگه برو کباب بخر بیار بخور(!) (عاشقتم مای لاو)
...
کباب نمیخورم، اما سعی میکنم از این نیمرو لذت ببرم
بفرمایید ، نمک داره12 پسندیدن