و خداوند ما را بد شانس آفرید...
توسط
در تاریخ August 7th, 2013 در ساعت 10:03 (588 نمایش)
درود بر همه
خوبید؟خوشید؟
نماز روزه هاتون هم قبول البته دیگه آخرشه
من زیاد اهل وبلاگ زدن نیستم ولی دیروز اتفاقی افتاد که یه جا می خواستم خودم رو توش خالی کنم کجا بهتر از اینجا
دیروز حدود های ساعت 3 بعد از ظهر طبق معمول رمضون هر سال به خاطر کم کردن فشار روزه در خواب ناز به سر می بردم که یه دفعه مادر بنده من رو از خواب بیدار کرد که چی بیام با داییم برم بیرون(البته این دایی بنده فقط 4 سال از من بزرگتره).
منم گفتم آخه مادر من برم بیرون چیکار؟کاری ندارم که اونم تو این گرما(تو این ساعت ها تو یزد برین بیرون کباب شدن رو شاخشه اونم تو گرمای امسال)
مادرم هم می گفت چیه تو خونه نشستی باید بری بیرون.دایی داره میره بیرون تو باهاش برو تنها نباشه.خلاصه به هر زوری بود من رو بدون دلیل فرستادن بیرون(از همون اول قضیه بو می داد)
رفتیم بیرون و تا نزدیکای افطار همینطوری ول چرخیدیم( البته من از اول تا آخر کمربند ایمنی بسته بودم همینجوری بهش چسبیده بودم این دایی من تو فامیل معروفه به وحشت جادهیعنی امکان نداره راننده اون باشه به جایی نکوبه خدارو شکر دیروز به جایی نزد شانس من)
خلاصه دیگه منم دیدم نزدیک افطاره به داییم گفتم دایی سر خر و کج کن الان افطار میشه منم دارم میمیرم(البته بیشتر می خواستم ببینم خونه چه خبره که منو اینجوری پیچوندن).اونم می گفت نه بابا خونه چرا همینجا یه چیزی می گیرم می خوریم.حالا من هی اصرار می کردم اونم یه بهونه ای میورد.خلاصه دیگه هر جوری بود راضیش کردم برگردیم.
حدود ساعت 9 بود رسیدیم خونه منم به سرعت پریدم تو حیات و رفتم سمت در خونه با اعتماد به نفس کامل در رو باز کردم...
چشمتون روز بد نبینه همینکه من درو باز کردم یه صدای جیغ بلند اومد که دیوار صوتی شکست.نگاه کردم دیدم یه گله آدم(از جنس مونث)دارن فرار می کنن تو اتاق و یه سری لباس که رو میز ریخته بود البته وارد جزئیات اون یه گله آدم نمی شم بحث خاک بر سری میشه
خلاصه من همیجوری با فک باز دم در وایساده بودم یه دفعه داییم از پشت سر با زاویه 60 درجه در جهت غرب منو کشید بیرون سپس در رادیکال 3 ضرب کرد حالا پیدا کنید پرتقال فروش را؟
منو کشید بیرون و سریع رفتیم(به عبارتی گریختیم)تو ماشین و گازشو گرفتیم جیم فنگ زدیم.
تویه ماشین به هر زوری بود از زیر زبون داییم کشیدم که چه خبر بوده!حالا چه خبر بود هیچی مادر بنده دیروز قصد داشتن یه دور همی زنونه بگیرن (متشکل از اعضای خانواده و یه سری از همسایه ها) چون مجلس زنونه بوده من رو پیچونده بودن خوب اگه میومدن مثل آدم می گفتن برو گمشو بیرون مجلس زنونه داریم بهتر نبود.
بعدا قضیه ی لباس ها رو هم فهمیدم مثل اینکه یکی از خانم که شوهرش بوتیک داره یه سری لباس آورده بوده تو خونه ما با قیمت 10 برابر بفروشه خانم ها هم در حال پرو بودن که با ورود افتخار آمیز من کاسه کوزشون سرویس شده بود
خلاصه شب با کلی ترس و لرز برگشتیم خونه و با استقبال گرم خانواده(به خصوص مادرم که مهمونیش به فنا رفته بود) به خاطر آن ورود افتخار آمیز رو به رو شدم![]()
![]()
بالاخره این ماجرا به خوبی و خوشی تموم شد ولی تو عمرم همچین صدای جیغی نشنیده بودم نمی دونم از کجاش در اومد
شاد و پیروز و سربلند باشید
---->من دیگه پشت دستم رو داغ کردن هر وقت خواستم برم تو خونه قشنگ منطقه عملیاتی رو بررسی کنم![]()
---->مادرم از دیشب تا حالا باهام حرف نمی زنه
---->خدا همه ی پدر مادر ها رو همیشه سالم و سلامت نگه داره حتی اگه از دست ما عصبانی باشن
---->خدایا منم ببخش به خاطر اون صحنه ها که دیدم بابا تقصیر خودم که نبود اصلا نمی دونست اونتو چه خبره
---->من هیچکدومشون رو نمی بخشم دیشب نزاشتن من ماه عسل ببینم ولی خدا بیامرزه پدر مادره آپارات رو![]()
---->حالا نمی شد بعد رمضون دور همی بگیرن
---->آدم بره زیر تریلی 18 چرخ ولی بد شانس نباشه
بدرود13 پسندیدن