مارمولک ها به بهشت نمی روند
توسط
در تاریخ August 17th, 2013 در ساعت 11:51 (690 نمایش)
سلام خوفید؟خوشید؟(16 نمره)
ایشالا همیشه سالم و سلامت باشید
من که دیشب اصلا یه ماجرایی داشتم تا صبح نتونستم بخوابم
حالا ماجرا چی بوده می گم براتون
یه چند روزی هست هیچ کس خونه ما نیست همه جمع کردن رفتن مسافرت ددر دودور منم به خاطر اون گند آخری(ورود افتخار آمیز:دی)تحریم کردن گذاشتن خونه تا به سزای اعمال ننگین و کثیفم برسمخلاصه یه چند روزیه دارم به سبک جنگلی ها زندگی می کنم:دی
دیشب نزدیکای ساعت 2 نصفه شب بود تو خواب ناز درگیر پادشاهی چهارم بودم یه دفعه یه چیزی گفت گووووووووووووم
از خواب پریدم دیدم بله یادم رفته در (دری که از حیاط وارد خونه میشه) رو ببندم باد زده در خورده به هم. با هر بدبختی بود بلند شدم رفتم در رو بستم و یه آبی هم خوردم و برگشتم برم بخوابم دیدم یه چیزی همچین تو مایه های خاکی رنگ داره رو زمین وول می خوره تو تاریکی معلوم نبود چیه رفتم چراغو روشن کردم چشمتون روز بد نبینه یه دفعه همون یه چیز خاکی رنگ طی یه حرکت بدون توپ تخته گاز یورش اورد به سمت من.
منم تو همون حالت خواب و بیداری دیدم اوضاع خطریه با یه حرکت جفت پا پرشی جاخالی دادم![]()
وقتی از دستش فرار کردم برگشتم دیدم بله مارمولکه,مامولک نه ها مارموووووووووووووووووولک: ی(من بچه بودم اینقدر از مارمولک نمی ترسیدم که حالا می ترسم یادمه بچه بودم یه بار یه مارمولک گرفتم انداختم تون لباس یکی از دوستام (که تو محل معروف بود به علی خپل (علی ها بدشون نیادا:دی))یعنی واقعا اون موقع فهمیدم که چه استعداد هایی درون این بچه نهفته نمی دونید چه طور بندری می رفت باور کنید همونجا یه 10 کیلو اب کرد یادش بخیر عجب دورانی بود)
هیچی دیگه من بودمو یه مارمولک
دو راه بیشتر نبود یا اینکه بزنم دهنشو سرویس کنم یا اینکه برم بیرون تو حیاط بخوابم و خونه رو بدم دست جناب مارمولک و صد البته من علارغم میل باطنیم راه اول رو انتخاب کردم
خلاصه همونطور که حواسم به مارمولکه بود که گم نشه یواش یواش رفتم سمت حیاط یه لنگه کفش کندم رفتم به جنگ این غول بی شاخ و دم![]()
کفشو بردم بالا با تمام نیرو کوبوندم نمرد که هیچ سرحال ترم شد مث موشک فرار کرد دوباره کفشو بردم بالا اومدم بزنم روش هنوز نخورده بود دوباره در رفت خلاصه تا 5 6 بار همینطوری من میزدم اون در میرفت![]()
دفعه آخر دیگه قاطی کرده بودم داشتم از شدت خواب می مردم ایندفعه قشنک نشونه گرفتم با تمام نیرو زدم روش دیگه نه فرار کرد نه از زیر کفش اومد بیرون گفتم حتما مرده کفشو برداشتم... نبود...نبووود...نبوووووووووو وووووود
یعنی وقتی یه مارمولک تو خونه گم بشه یه فاجعست
اینورو بگرد اونورو بگرد انگار اب شده بود رفته بود تو زمین
خلاصه تا ساعت 5 صبح همینطوری با لنگه کفش وسط خونه نشسته بودم که اگه دیدمش حسابش رو برسم دیگه همون وسط از شدت خستگی خوابم برد.دیگه امروز صبح بلند شدم دوباره عملیات جست و جو رو شروع کردم تا همین نیم ساعت پیش که جنازه ی مارمولک مورد نظر رو در گوشه ای از اتاق پیدا کردم(روحش شاد و یادش گرامی باد)با هر بدبختی بود بلندش کردم پرتش کردم بیرون.حالا آرامش به خونه برگشته.حالا شما بگید من بدشانس نیستم حالا حداقل می خواستی بیای صبح میومدی که منم در به در نشم نصفه شبی(مارمولک هم مارمولک های قدیم:دی)
حالا نتیجه اخلاقی که از این ماجرا می گیریم:اینکه که درخت ها رو قطع نکنیم![]()
واقعا خدا قسمت نکنه تنها تو خونه باشی یه جونوری که ازش میترسی بیاد تو خوته حالا مارمولک که خوبه سوسک (اونم بالدار)دیگه هیچی.بهترین راه مقابله با سوسک بالدار فراره یعنی واقعا هیچ را چاره ای نیست(یا فرار کنید یا خورده شوید:دی)
---->من بچه بودم یه جوجه رنگی داشتم صورتی بود علی خپل نامرد برای انتقام به خاطر اون مارمولکی که انداختم توش وقتی در حیاط خونه باز بود اومد جوجه منو انداخت تو حوض بدبخت جوجه نتونسته بود شنا که(ببینم شما انتظار ندارید که جوجه شنا کنه ها؟:دی)
---->هر جا سخن از بدشانسی است نام زیبای من می درخشد
بای بای..................10 پسندیدن