احضار روح!
توسط
در تاریخ December 30th, 2013 در ساعت 20:15 (823 نمایش)
یه سلام گرم خدمت دوستای گلم تو این هوای سرد
انشاءالله که خوب و روبراهین
این خاطره ای که میخوام بگم براتون برمیگرده به زمانی که شهرستان تدریس میکردم و تو خوابگاه بودم
هفته ای چهارروز اونجا بودم و آخر هفته ها برمی گشتم خونه ولی بعضی دوستان که محل زندگیشون خیلی دور بود دوسه هفته یه بار میرفتن شهرشون و خلاصه آخر هفته خوابگاه حسابی خلوت بود و ترسناک:دی آخه خوابگاه ما یه خونه ویلایی بود که ساختمونش قدیمی ساز بود و یه حیاط جلو و یه حیاط پشت داشت که با یه راهرو از کنارساختمون به هم راه داشتن و این خونه سرنبش خیابون بود و دیوارا نسبتا کوتاه
خلاصه یه هفته دوتا از دوستای صمیمی هم اتاقیم که نمیخواستن برن خونه گفتن تو هم این هفته نرو بمون پیشمون تنها نباشیم و کلی اتماس و خواهش. منم علیرغم میلم قبول کردم چون اونجا موندنو زیاد دوست نداشتم
آخرهفته که شد یکی از دخترای فامیلمون که ساکن همون شهربودن وقتی فهمید میخوام بمون گفت منم میام پیشتون:دی
حالا این فامیلمون کسی بود که ادعا میکرد با ارواح در ارتباطه و میتونه احضار روح کنه و خیلیا هم تو فامیل قبولش داشتنو میگفتن هرچی میگه راسته و ..ولی من اصلا این چیزا تو کتم نمی رفت:دی وقتی به دوستان گفتم فلانی هم قراره بیاد گفتن چه خوب بهش میگیم برامون احضار روح کنه چون چندبارم قبلا اومده بود خوابگاه پیشمون و به اینا گفته بود ازین کارا میکنه ولی موقعیتش پیش نیومده بود که انجام بده براشون:دی
آقا آخر هفته که شد پنج نفر بودیم کلا
شب که شد تصمیم گرفتن بساط احضار روح رو به پاکنن و اون فامیلمون شروع کرد به دادن پاره ای از توضیحات که شما باید ازته دل اعتقاد داشته باشین و نباید مسخره بازی دربیاره کسی و کلی توصیه های ایمنی دیگراون دوتا رفیقمم هی میگفتن چشم ! باشه ! حتما ! و منم تو دلم میخندیدم به اینا ( جرات نداشتم آشکارا بخندم وگرنه تو جلسه رام نمیدادن:دی )
بعد از اتمام گفتگوهای 1+4 :دی رفتنو بساطو آوردن : یه کاغذ خیلی بزرگ که روش حروف الفبا رو نوشتنو بله و خیر و ورود خروج:دی با یه نعلبکی کوچولو
چراغا رو خاموش کردن فقط یه شمع روشن کردن واسه دیدن صفحه
رئیس گفت که میخواین روح کی رو احضارکنم براتون اون دوتا گفتن : روح حافظ!
بعد رئیس گفت باشه خوبه! فاتحه بفرستین ! ماهم شروع کردیم خوندن فاتحه چندبار بعد رئیس با یه لحن خیلی جدی وشمرده گفت: آیا روحی در این اتاق هست؟اگه هست برو رو نقطه ی شروع و بله!
قلبا تالاپ تولوپ میزد و من فقط تو دلم خنده بود:دی نعلبکی حرکت نکرد!
دوباره فاتحه و پرسش که روحی هست؟
یه دفه شیطونه رفت تو جلدمو تصمیم گرفتم یه کم سربسرشون بذارم
یواااااااش نعلبکی رو حرکت دادم سمت بله و بعدم رفتم رو نقطه شروع
ترس و وحشت تو چهره ها موج میزد و سکوتی سنگین برقرار شد
رئیس یه کم با روح حافظ خوش و بش کردو بعدشم گفت هرکی سوال داره بپرسه از مهمون عزیزمون!
اون دوستای منم که حسابی باورشون شده بود شروع کردن سوال پرسیدن
منم که عین کف دست می شناختمشون و از جیک و پوکشون :دی خبرداشتم قشنگ میزدم به هدف و جوابا رو طوری دقیق میدادم که بیچاره ها چشماشون گرد شده بودبعضی اوقاتم خیلی موذیانه :دی یه کلمه خاصی رو می گفتم بهشون درجواب که مات و متحیر میرفتن تو عمق معنیش
واسه رد گم کنی گاهی خودمم سوال می پرسیدم و جوابارو طوری میدادم که با اطلاعات اونا در مورد من همخوانی داشته باشه
معلوم بود حسابی باورشون شده بود و حسابی هم ترسیده بودن
بعد کلی پرسش و پاسخ ازمحضر حضرت حافظ( یعنی فوفول:دی ) بالاخره رئیس گفت که بیشترازاین نباید مزاحم ایشون بشیمو خداحافظی کنین
اونا هم با تشریفات فراوان و با رعایت احترام و ادب تشکر و خداحافظی کردن و جلسه به پایان رسید
حالا مگه جرات داشتن برن دستشویی؟:دی ( دستشویی تو حیاط بود )
من هم در یک اقدام شجاعانه گفتم من میام باهاتون تو حیاط میمونم تا بیاین :دیاونا هم کلی تشکر و دعای خیر و....
شب هم موقع خواب میگفتن چراغا رو روشن بذاریم
تا یه مدتی با کوچکترین صدایی وحشت میکردن و جیغ میزدن
هرشبم قبل خواب یه سری نقد و بررسی اون کلمات مبهم و رمز آلودی بود که جناب روح بزرگوار بهشون گفته بود:دی
پ. ن : خاطرات خوابگاه جزو بهترین و ماندنی ترین خاطراته طول عمر آدمیه
شاد باشین16 پسندیدن
bato, arsenal-champion, IMAN.M2, mrgladiyator, Abolfazl.E, Mansour07, ZzBb, chio, tannazz, mohsen3672, Kasra , Milad, yaavar, Hamed 2000, reyhan0097, ترفندد