خاطرات یک مرد تنها
توسط
در تاریخ November 11th, 2018 در ساعت 10:10 (3393 نمایش)
آن مرد آمد
آن مرد در باران آمد
آن مرد با کوله باری از خاطرات آمد
بیشتر بار خاطراتش را از کوچه و خیابان های همین شهر جمع کرده بود
از تک تک صندلیهای این شهر لعنتی
از تمام فصول و حتی تمام لحظات جوی طبیعت بارانی و برفی
بارش سنگین است و کسی نیست که او را همراهی کند
حتی کسانی هستند که بر بارش می افزایند
با طعنه و کنایه و زخم زبان
این مرد بارها آرزو میکرد که ای کاش بدنیا نیامده بود
هیچ علاقه ای به بیان احساسات و عواطف خویش
و هیچ تمایلی به صحبت با کسی نداشت
آن مرد مرده بود
اما نه
زنده بود
در واقع او یک مرده متحرک بود و فقط نفس می کشید
آنهم به سختی
اما دیگر نای همین نفس کشیدن را هم نداشت
در این میان یکبار بشدت عاشق شده بود
که ای کاش که نشده بود
اما ...
اما ...
حتی برادرش را هم از دست داده بود
دیگر در این دنیا چیزی برایش باقی نمانده بود
نه عشقی
نه برادری
نه همنشینی
تنها چیزی که داشت تنهایی بود
و بس.
.
.
.
.
.
.
ای کاش بدنیا نیامده بودم4 پسندیدن