تبلیغات در ترفندستان
مشاهده RSS Feed

کوچکترین وبلاگ ترفندستان

سلام.
تو این وبلاگ که یواش یواش و به مرور زمان تکمیل میشه ...
شما هـــــــــــــــــمــــــ ـــــــه جور مطلبی می بینید
پس نمیشه گفت موضوع وبلاگ فلان هست تا بخوام راجبش بگم.
نظری هم دارید بفرمایید که خوشحال می شم
___________

حس پریدن

به این مطلب امتیاز بدهید
سلام.

یه حس نفرتی نسبت یه سری آدم ها دارم ( که تو این یک ساله بوجود اومده) و خیلی هم خوشحالم که این حس روشن شده.

همیشه بزرگترهامون بهمون میگفتن رفیق بازی نکن، دوست خوبه اما گندش رو در نیار، ولی خب کیه که تا خودش تجربه نکنه به حرف کسی گوش بده ؟ ( یا شایدم 2 تا مثال خوب نزدن و برای همین ما هم گوش نمیدادیم. )

حالا من می خوام براتون 2 تا مثال بزنم ولی اسم ها رو نمیارم، الان قصدم فقط اخطار به کساییه که رفیق بازی می کنن و هنوز به این نتجیه نرسیدن چه رفیقی خوبه چه رفیقی خوب نیست.

شما یه جستجو ساده بکنی، میبینی اکثر آدم هایی که حالشون داره از بقیه آدم ها به هم میخوره، کسایی بودن که رفیق بازی کردن. و همون رفیق ها این حس رو روشن کردن تو وجود اون آدم.

شاید این مطلبی که مینوسیم در حد بچه های ترفندستان نباشه، اما خب قبل از خوندن ادامه، معذرت می خوام که این کلمه ها و این خاطره ها رو میگم، تا حد ممکن هم سعی می کنم کلمه های جایگزین پیدا کنم.
_____________________________-------_______________________________

هرکی اختیار خودش رو داره که به چه مسیری بره و با زندگی خودش چیکار بکنه، و این اصلاً به کسی ربط نداره. منم منطورم با این مطلب این نیست که مسیرتون رو عوض کنید، اما می خوام که محتاط تر نگاه کنید، چه دختر باشید، چه پسر.

دم دمای محرم همین سال بود که یکی از دوستای قدیمیم و دیدم بعد از مدت ها ( شاید 6-7 سال ). من با این پسر از بچگی بزرگ شده بودم و خاطرات خیلی عجیب و خوشی داشتیم. و همیشه یه خس خوبی داشتم بهش و در حد برادر بود.

اما وقتی نزدیک محرم دیدمش، گل میکشید ( ماری‌جوآنا )، ولی خب چون یه چیزی شده مثل سیگار که دیگه اکثراً میکشن منم زیاد شوکه نشدم و به یه طریقی قبولوندم به خودم که خب اوکیه، چندباری که میاوردمش خونه خودم و اونجا میکشید من یه حس بدی داشتم. که اینچا شده پاتوق ؟

این شب نشینیها مدام ادامه داشت و خب منم چون روزگار خوبی با این داشتم قدیما، 50% سلول های بدنم هنوز قبولش داشتن. و دوستای دیگمون هم اضافه میشدن به جمع و یکی از یکی خبره تر.

هی اوضاع هم حاد تر میشد هر سری، تازه میفهمیدم دوستام چه کاره هستن و با کیا یه عمر میپریدیم.
تا اینکه پای دوست‌دخترهاشونم به خونه من باز شده بود و یه محیط حال به هم زنی شده بود، هرکی داشت از هنراش تعریف می کرد. یکی میگفت من ترک کردم و یکی میگفت من هنوز شیشه میکشم و خلاصه من هر سری هنگ تر می شدم که کجا نشستیم ؟ وسط یه مشت لاشخور و عملی اونم تو خونه خودم. از همین فکرا و اتفاقا واقعاً خندم میگرفت،ولی خب از طرفی هم نمی خواستم دیوونه بازی در بیارم و یهو بزنم زیر کاسه کوزشون و دیکتاتوری کنم. یه جورایی هر ساعت فکر می کردم که چجوری باید قید این جماعت رو بزنم ؟ چون یکی 2تا نبودن، همشون دوستام بودن و خاطراتی داشتیم و پولهایی دست اینا داشتم ( مبلغ چشم گیری هم بود ) از طرفی می گفتم اگه قیدشون رو بزنم درواقع پول و به چخ دادم رفته. از طرفی ذهنم میگفت گور بابای خودشون و اون پوله.

ولی خب همونطور که گفتم پول چشم گیری بود و نمیشد همینجوری الکی الکی چشمت رو ببندی روش.

این شب نشینیها اونجاش بد شد که این محبتشون داشت به منم میرسید، تعارف های پی در پی، البته نمی خوام یه محیط مثل این سریال های ایرانی رو بیارم تو ذهنتون که فکر کنید طرف به زور می خواست بده یا خرم کنه. نه اینجوری نبود. ولی خب یه تعارف هایی میزدن.

حالا منطورم این هم نیست که من پسر پیامبرم و هیچ کاره ام. منم اندازه خودم کارایی کردم و میکنم . اما دیگه نه به این شکل. منم همچنان اون درگیری ذهنی رو داشتم که چیکار کنم چیکار نکنم.

تا این که مهلت اون خونه سر رسید و بلند شدم.
حدود 25 روزی درگیر خونه پیدا کردن یه جای جدید و بهتر بودم که کلاً هیچ ردی ازم پیدا نکنن دوستام. و تو همین فاصله با 2 تا دیگه از دوستام رفت و آمد داشتم و میرفتم خونشون.
حالا وصف حال اونها رو ببینید :

یکی تاجر و اون یکی مدیر برنامه نویس های بورس تهران. و دوستهای اونا هم هرکدوم به یه شکل خوب و آدم حسابی بودن، شبهایی رو هم با اونها به صبح رسوندیم، بدون ذره ای جس بد و استرس.

صحبت کامل تری به اون دوست بورسیمون داشتیم، گفت اون پول و ولش کن، فکر کردی اگه رابطت ادامه داشته باشه مثلاً پولی که دادی و پس میگیری ؟ تازه باز بیشترم ازت میره.
میگفت هر تصادفی یه خسارتی داره، اینم خسارت تصادف تو با اونها بوده.

همه وسایل اون خونه رو ریختم دور، یه مشت وسیله جدید برای خونه جدید گرفتم و کاملاً یه حس تازه و باحالی دارم. مثل یه حس پریدن.

فکر می کردم بدون اون دوستا نمیشه صبح ها رو شب کرد یا شب ها رو صبح کرد.
البته حالا هرچقدر هم گند بودن بازم چون عادت کرده بودیم به هم اوایل این که خبری ازشون نداشته باشم سخت بود. اما الان دیگه خودشون هم فهمیدن که دیگه راهمون جدا شده.

حالا اثرات این جدایی چیه ؟
اون روزا با این که من فقط نگاهشون می کردم و حس می کردم هیچ وقت استفاده نمی کنم این آتاشغال های اونارو. یه حس همیشه بی حالی و بی انگیزگی داشتم.
اما الان 3 ماهه که دیگه ندیدمشون. کاملاً همه چی عوض شده. هم موفقیت های مالی. رفتاری، و روابط.

اونجا انگار همیشه عصبی بودم و از همه طلبکارم.

__________________________________________________ _

دوستی خوبه که هروقت یادش می‌افتی یه حس خوبی بهت بده چه دختر چه پسر.

سعی کنیم ما هم دوستی باشیم که اگه کسی یادمون افتاد 2 تا فحش نده یه حس خوبی تو ذهنش بیاد و طالب باشه باهامون باشه . آدم بودن خیلی راحته ولی خب بعضیا دوست دارن همیشه راه سخت رو امتحان کنن.
الان دقیقاً تعداد دوستای من که حس خوبی بهم میدن 7 نفرن (یکیشون هم مدیر همین سایته )، بقیه رو دیگه از ریشه قیچی کردم و صلوات...
برچسب ها: خوب، دوست
دسته بندی ها
خاطره نویسی

نظرات

  1. majidhmt آواتار ها
    اللهم صل علی محمد و آل محمد
  2. Kasra آواتار ها
    بهترین تصمیم رو گرفتی. میگن کتاب‌ها و دوستان باید کم باشند ولی خوب.
    الان دقیقاً تعداد دوستای من که حس خوبی بهم میدن 7 نفرن (یکیشون هم مدیر همین سایته )

اکنون ساعت 12:43 برپایه‌ی ساعت جهانی (GMT +3.5) می‌باشد.

تبلیغات متنی

عضویت در خبرنامه

با عضویت در خبرنامه‌ی سایت، جدیدترین ترفندها، نقد و بررسی‌ها و مطالب مدرسه فناوری به طور خودکار به ایمیل شما ارسال می‌شود. بعد از کلیک بر روی دکمه‌ی «مشترک شوید»، بایستی کد داخل تصویر را وارد کرده، سپس به صندوق ایمیل خود مراجعه کنید و روی لینک تأیید کلیک کنید تا اشتراک شما نهایی شود.

کلیه حقوق مادی و معنوی متعلق به وب سایت ترفندستان است. برداشت مطالب و تصاویر تنها با ذکر نام ترفندستان مجاز است.