پس از خودکشی چه می شود?
توسط
در تاریخ March 24th, 2009 در ساعت 13:09 (285 نمایش)
به آخرین تپش های قلبت می رسی. تاپ تاپ و بعد سکوت قلب . سکوتی به حکم تو. سکوت قلبی که به حکم کسی دیگر باید باز هم می زد .از پس گوش چپت صدایی شبیه به باد می شنوی . کمکم احساس می کنی چیزی دارد تو را از تو بیرون می کشد .یک دست سرد روی شونه چپت فشار میاره و تو رو مثل تیکه ای کثیف از خوت پرت می کنه . چهرش برفروخته از خشمی که تو دلیلش رو نمی دونی . بدون حرفی از جلو چشات محو می شه و تو خود را می بینی . اولین رگه های پشیمانی در وجودت می بینی. کاش بیشتر فکر می کردم . کاش یه راه دیگه ای پیدا می کردم . با حسرتی به جنازت نگاه می کنی . ترس تو وجودت ریشه می دونه . دلت برای بدن خودت تنگ می شدی. آره همون بدنی که روزی ازش متنفر می شدی . می گفتی قفسه . پرام رو بسته و می خوایی ازش خلاص شی. و حالا خلاص شدی ولی چرا شاد نیستی ؟ چرا می ترسی . مگه آرزو نمی کردم رها بشم . پس چرا اینجوریم. تلفیق از پشیمانی و ترس و تنفر . همه چیز یادت می آد . که چرا خودت رو کشتی . ولی حتی این هم بهت کمک نمیکنه . پرش احوال پیدا می کنی . لحظه ای مطمئن لحظه ای شک . لحظه ای کجکاوی . لحظه ای انتظار و لحظه ای هیچ . دلهره هم آمد.
یه چیزهای شنیده بودی. از اینکه وقتی میمیری چی می شه . ازقبر از ن*** و منکر . از برزخ . از مرگ. ولی انگار جریان یه جور دیگست . ای بابا چرا کسی نمی یاد دنبالم . پس چی شد پرواز روح و خلاصی . چرا احساس سبکی نمی کنم . چرا انقدر سنگین چسبیدم به زمین . تا اینکه همه چیز به هم میریزه . دنیا جلو چشان سیاه می شه . قالب تهی می کنی . دو نفر آمدند . از ترس می خوایی داد بزنی ولی فقط حرفهای تو ذهنت می چرخند. انگار دهان نداری . فقط خط دیدش رو دونبال می کنی . که یه دفعه به تو نگاه می کنه . می ترسی. به حرف میاند. " این احمق طبق حکم الله باید 45 سال دیگه تو دنیا باشه و تو سن 76 سالگی باید میمرد. حالا باید این باقی مونده رو تو همین دنیا بمونه تا به زمان مرگش برسه . دلت می خواد فریاد بزنی ترو خدا من رو از اینجا ببرید . ولی نمی شه .
جنازت رو پیدا می کنند . بی جان . غم مادر . خورد شده پدر . اشک خواهر . بغض برادر و ترس تو .
دنیایی که تو ازش متنفر بودی حالا محکومی ابزاری برای ذجر تو می شه . دنیایی که می تونستی توش به راه خودت زندگی کنی دنیایی ترسناکیه که ترس و حسرت هر لحظش ازت دور نمی شه . و کاش و ای کاش .
چهره ها واقعی می شند . حرف های معلوم می شند . وقایعی که تو نمی تونی کاری کنی و فقط تماشگر هستی و عذاب روحی که از این جریان می کشی وحکمت هر اتفاقی که در دنیا برات افتاده بود رو می فهمی . شرمندگی همراه هر لحظته .. عشقی که خبر نداشتی شاید روزی بهش می رسیدی ولی حالا کسی دیگه ای جای توست . دختری که می فهمی اگر بهش نرسیدی دلیلی بود که حالا می دونی و خودت تصمیم می گرفتی که باهاش نمونی ..
. بابا بریم ؟ دختر بچه ای دستت رو می گیره. وای خدای من عین فرشته ها می مونه. عمیقا دوسش داری . احساس می کنی دختر خودته و خونه ای که احساس می کنی محل ارامش توست . همسرت میاد و با مهربونی که ارومت می کنه باهات صحبت می کنه . ولی تو فقط نگاهش می کنی . صدایی می شنوی . صدایی مثل صدایی تو . صدایی شاد و آروم که از خودت بیرون می یاد و داره جواب می ده . در لحظه ای وقایعی که اگر تا اون زمان زنده می موندی برات پیش می آمد به یاد می یاری. چجور تو دوران بحران . زمانی که قصد کردی خود کشی کنی منصرف می شی . روزگار رو به سختی می گذروندی و کم کم اتفاقات و افکاری باعث می شند حال و روزت بهتر بشه. لحظاتی که تو از پس غم هات براومدی . لحظاتی که می فهمی چه اتفاقی چرا پیش امد. و حالا که تو باید در کنار زن و فرزندت .کمی اونور تر از خانه پدری . توی یه خانه امن مینشستی و با فرشته کوچک خودت بازی می کردی . بابا ! بهش نگاه می کنی . چقدر احساس خوبی بهت دست می ده . همه چیز از یادت می ره . چشم تو چشم های کوچیک زیبایی می ندازی که در یک آن سرد می شند. صورت زیبایی که در یک لحظه سنگ می شه و بعد دست دختر کوچولوی تو دستات پودر می شه و از هم می پاشه . چون تویی وجود نداره .اونی که قرار بود باشه هم نیست. با حسرت فریاد می زنی خدا غلط کردم !
روزگار می گذره . دنیا رو با خودت و بی خوت می گذره و ندامت بهت فشار می یاره . اگر تو دنیا چند مساله بود که آزارت می داد . حالا که پرده از همه چیز برداشته شده همه چیز آزارت میدند. آرزو می کنی به دنیا برگردی ولی امکان نداره. مکان دنیوی تو با زمان برزخی مقارن میشه . پس هر ثانیه هزاران سال طول می کشه . کم کم از دنیا خسته می شی . ار سیر تکرار های روزگار . روزگاری که حرکتش کاری از تو ساخته نیست تا از پسش بر بی ایی. وهمیشه پشیمانی . ترس . حسرت . شرمندگی . همسفر تو خواهند بود0 پسندیدن