
ایرانی سلام
همیشه از خوبی آدمها برای خودت دیوار بساز هر وقت در حق تو بدی کردند فقط یک آجر از دیوار بردار بی انصافیست اگر دیوار را خراب کنی
دوستــان عزیز و محــتـرم خوش آمديد
من در نظر دارم تا توسط اين وبلاگ با شما عزيزان باشم . از شما هم تـقاضا دارم تا انتقــــادات ، پـــيشـنهادات خـود را بــرای هر چه بهتر کردن مطالب بيـــان کنيد . من سعـي میکنم همه مسائل اخــلاقي را رعـايت نموده تا وبلاگي محبوب داشـتــه باشم .
اگر از وبلاگ من خوشتون آمد نظر بدهید
در پايان هم از همه شما کمال تشکر را دارم .
سحر و جادو ! داستان واقعی
توسط
در تاریخ November 10th, 2010 در ساعت 15:58 (12052 نمایش)
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام
چقدر به سحر و جادو اعتقاد دارید؟
آیا تا حالا با سحر و جادو سروکار داشتید؟
فکر میکنید میشه کسی رو سحر و جادو کنند؟
میخواهم یک داستان واقعی از سحر و جادو رو براتون تعریف کنم خیلی با حوصله داستان رو بخونید.
قشنگی داستان به اینه که از سیر تا پیازش رو بدونید وگرنه میتونستم خیلی خلاصه سرهمش کنم.
یک خانواده تقریباً پول دار پسری دارند که خیلی زبان زد فامیل ، دوست و همسایه است ، سربه زیر ، محترم ، آقا ، خلاصه دوست شدن با یک همچین شخصیتی خالی از لطف نیست.
بعد از ازدواج یک دفعه از این رو به آن رو شد یک آدم فحاش ، پدر و مادر خود را میزد ، به این و اون الکی می پرید، مثل یک دیوانه ، موم دست زن و خانواده زنش ، انگار قلاده بسته بودن به گردنش و به هرکسی که میخواستند می پرید و گازش میگرفت.
یک روزی پدرش رو دیدم و چاق سلامتی با هم کردیم گفتم چه خبر خلاصه از احوال پسرش تعریف کرد و من تعجب کردم گفتمش بابا اینهمه پول داری یکمی خرج کن تا خوب بشه گفت چه کنم حاضرم تمام زندگیمو بدم پسرم خوب بشه منم گفتم پدر دوستم میره هندوستان و توی کار سحر و جادو است ولی برای کسی کاری نمیکنه لااقل من ندیدم و نشنیدم.
بذار با دوستم صحبت کنم ببینم کاری میتونه بکنه برات.
چند روزی گذشت و با دوستم صحبت کردم ، اون هم با بدبختی پدرش رو راضی کرد که کاری برای این پسره بکنه ، پدرش رو ملاقات کردم و گفت باید پسره رو ببینم .
رفتم خانه طرف گفتم قضیه اینه گفت اصلاً حرفشو نزن من به این چیزها اعتقاد ندارم با هر دردسری که بود قبول کرد ، پدر دوستم رو آوردم بعد از کمی خوش و بش گفت برو پسرتو بیار من سوالاتی رو ازش بپرسم گفت اگر پسرم بفهمه شما برای چه منظوری آمدید که همه ی مارو میکشه،
گفت باشه خودم یک کاریش میکنم ، فهمیدیم که نیم ساعت دیگه میخواهد برود بیرون پدر دوستم به بهانه ی شستن دست صورت رفت توی حیاط کنار حوض آب نشست و پسره اومد بیرون سلام علیک کردند یک دفعه پدر رفیقمون بهش گفت بنظر میرسه حالت خوب نیست پسره گفتش نه خیلی هم خوبم پدر دوستم بهش گفت من حاضرم ثابت کنم ، سیگار داری ، پسره گفت نه قبلش به من گفته بود یک پاکت سیگار بخر و بزار توی جیبت هر وقت گفتم بهم بده خلاصه بهم گفت سیگار بده تا بهش نشون بدم حالش خوب نیست خیلی هیجانی شده بودم گفتم حالاست که شر میشه، پاکت سیگار رو ازم گرفت زرورق آن رو درآورد و گذاشت روی شصت دست پسره یک دفعه زرورق آتش گرفت .
باور نمی کنید من هم مات بدون حرکت خشکم زده بود نمی دونم اون موقع نفس میکشیدم یا نه یادم نمیاد و دست طرف هم سوخت با جیغ زدن مادرش حواسم سر جاش اومد دیدم تن پسره داره میلرزه بعد با پدر دوستم و پسر و پدر رفتیم توی اتاق یکمی صحبت کردیم که آره شما طلسم شدید پسره یکمی بد اخلاقی درآورد ما هم رفتیم بیرون توی مسیر خانه بودیم که به پدر دوستم گفتم کاری براشون میتونی بکنی یا نه گفت آره ولی قبلش باید با هندوستان تماسی بگیرم خلاصه بعد از چند روزی رفتم پیشش و گفت چی شد گفت یک داروی هست که باید از هندوستان سفارش بدهم و مبلغش هم دو میلیون تومان میشود که من هم با آن طرف قضیه صحبت کردم با کمی استرس و بی اطمینانی و ترس قبول کرد و از آن طرف هم پدر دوستم دارو را از هندوستان سفارش داد بعد از چند روزی با آن دارو رفتیم خانه پسره بهتره نگم چقدر سنگ انداختند چند بار خانواده زن پسره شر درست کردند و خیلی مسائل دیگر ، بگذریم رفتیم داخل خانه و پدر و پسر من و پدر دوستم توی اتاق نشتیم بالای اتاق پدر دوستم و آن پسره نشستند و من و پدر پسره پایین اتاق یک قابلمه آوردند و یک پتو ، پدر دوستم گفت کسی عکس العملی نشون نده و سروصدا نکنه ، به من گفت دو دستم را ببند و پتو را بزار روی سرم و بگیر نیفته به پسره گفت چشمانت را می بندی و اگر در حین کارهای که انجام میدهم چیزی احساس کردی یا فکر کردی کسی داره تو را آرام میزند چیزی نگو و نترس داخل قابلمه آب گذاشت و من هم پتو را روی آن گرفتم بعد از نیم ساعت پسره نمیتونست خودشو کنترل کنه همش تکون میخورد انگار کسی به اون میزنه راستیتش من هم ترسیده بودم پاهام کمی تکون میخورد ولی... یک دفعه صدای آمد مثل خوردن آهنی در قابلمه یک ورق سرب بود که داخل قابلامه خورد ولی باور نمیکنید پتو را که با دستانش پرت کرد آنور از داخل قابلامه خاکی بلند شد و غباری از خاک روی قالی و لباسها و سرو صورتم جمع شد باور کنید قابلمه داخلش آب بود ولی خاک ......... نمی دونم چی بگم ولی شد، پدر دوستم دارو را به پسر داد و یک مقداری خورد و گفتش بقیه اش را چگونه مصرف کند و به پدرش گفت برو در اتاق پسرت یک جایی زیر قالی مواد زردرنگی را ریخته اند آن را کاملاً بشور و مواظب باشید دیگر از این چیزها در خانه تان نریزند بعد هم رفتیم پسره دو روز خوابید من که همش زنگ میزدم و پیگیر حالش بودم فهمیدم که حالش خوب شده چند سالی از این قضیه میگذرد و پسره حالش خوب خوب
اما این مطلب رو که میخواستم بنویسم خیلی تردید داشتم اما فعلاً که نوشتم فقط هم توی ترفندستان مینویسمش و دیگر هیچ جا ، تا خدا چی بخواهد
یا علی موفق باشید
0 پسندیدن