.. و حال شده ام مردی با آرزوهایی بزرگ...اما خسته...
... دلم پرواز می خواهد...
... دیگر کوله ام خالیست...
... دیگر صدای باران هم درمان نیست...
... باید بروم...
... جای من اینجا نیست...
... بروم آنجایی که باران از اوست...
... جایی فراسوی ابرها...
... آنجا که سنگها هم نفس می کشند...
راهها به دو راهی ختم نمی شوند...
... و دستها تنها برای دستگیری دراز می شوند...0 پسندیدن
دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از0 پسندیدن
سلام دوستان .... خسته نباشید.... می خواهم گله کنم... ولی نمیدونم از کی؟... اخه من به نویسندگی خیلی علاقه دارم و همین چند وقت پیش هم قصد داشتم یه رمان بنویسم که... نشد که بشه....میدونید... ازم حمایت نشد...نه موسسه ایس ...نه دوستان...نه ... یس خیال ...دو فصلشم نوشتم ها...ولی ناقص موند...خلاصه گفتم درد دل کنم دیگه...با ارزوی موفقیت برای تک تکتان
....خدا نگهدار... .0 پسندیدن