معمولا همه دفترچه خاطراتشون رو 30 تا قفل میزنن و میذارن یه جای خیلی خیلی دور از ذهن
اما من میخوام یه کوچولوشو اینجا بزارم با کمی دخل و تصرف البته ، هویجوری میخوام تابوشکنی کنم زیرا که «روشنفکری در ایران یک توهم غمگین است»
.
.
.
.
.
.....میدونی خوبیه فکر کردن0 پسندیدن
همین چند دقیقه پیش به یه وبلاگی سر زدم که تعریف میکرد همش موقع تولدش یه مشکلی داره و اینا
بعدش دیدم عجب روز تولد تووووووووووپی دارم من امسال
امروز رفتم دندون پزشکی (که جای بسی تعجب داره!!) یه معاینه کرد و گفت نوبت بگیر
این منشیش هم دقیقا دس گذاشت رو روز تولدم
منم گفتم0 پسندیدن
سلامٌ علیکم
ان شاالله که خوبین
این بار ده هزارمه که میام اینجا مینویسم...البته نه هزا و نهصد و نود و هشت بارشو پاک کردم یکیشم هنوز رو نیمکته که البته تاریخ انقضاش گذشته اونم باید به قولی بپاکم!
دیدین یه وقتایی هی میخوای بگی اما حرفت نمیاد؟! یه دخترخاله کوچولو دارم هنوز0 پسندیدن
سلام علیکم
میخواستم یه داستان بگم که موانع بر سر راه نذاشتن.الان تعریف میکنم
یکی بود یکی نبود
خیلی وقت پیشا یه مادری با ۳ تا پسرش زندگی میکرد
یه روز از پسر بزرگش خواست که از چشمه آب بیاره....اونم که آاااقا...یه چشم گفت و رفت
فرداش به دومی گفت که بره چشمه....این0 پسندیدن
میخوام این انگشت شست دست راستمو بکنم بندازم جلو گربه اعصاب مصابم ندارم
پریشب با هدف نوشیدن چای کتری رو گذاشته بودیم رو اجاق که....
اینقد اینا حواس آدمو پرت میکنن یادمون رفت کلا آب بخار شد...منم از همه جا بی خبر دوباره کتری در معرض ذوب رو گرفتم زیر شیر آب....بخار مثل آتشفشان...داغ0 پسندیدن