فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از0 پسندیدن
ای کاش دنیا:
دکمه restart داشت که از همون بچگی دوباره شروع میکردیم.
دکمه save داشت هرجا خواستیم دنیارو سیو میکردیم..
دکمه لود داشت سیو هارو اجرا میکردیم
دکمه تنظیمات داشت تنظیمات دنیا رو عوض میکردیم
دکمه خروج داشت میزدیم میخوابیدیم بدخوابی نداشتیم
دکمه سپیس داشت میرفتیم زمان اینده
دکمه دیلیت داشت چند تا حرفو تو دهنمون0 پسندیدن
رفتن به مدرسه
صبحی مادری برای بیدار کردن پسرش رفت.
مادر: پسرم بلند شو. وقت رفتن به مدرسه است.
پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه.
مادر: دو دلیل به من بگو که نمی خوای بری مدرسه.
پسر: یک که همه بچه ها از من بدشون می یاد. دو همه معلم ها از من بدشون می یاد.0 پسندیدن